ماشین کثیف و مرد راننده
می کردوزحمت می کشید.ماشین در اثر کار زیاد روز به روز کثیف
می شد امّا مرد راننده فرصت تمیز کردن ماشین را نداشت یا حوصله
شستن ماشین را پیدا نمی کرد.
هفته هاوماه ها گذشت وماشین هر روز کثیف ترازروزقبل می شد.
پسر راننده از این موضوع ناراحت بود وبه پدرش می گفت ماشین
بیچاره نیاز به حمام کردن دارد بیا با هم آن را بشوییم.
پدرقبول می کرد ولی شب خسته بود و صبح زود سرکار می رفت.
در یک روز سرد زمستان که باران آرام آرام می بارید پدر خیلی زود
به خانه آمداوناراحت بود ومی گفت نمی دانم چرا هیچ کس دوست
ندارد سوار ماشین من شود . مردم حاضرند خیس شوند ولی سوار
ماشین بیچاره ی من نشوند.
پسر که علت را می دانست در هوای سرد یک تکّه اسفنج ومقداری
آب وپودر رختشویی در سطلی ریخت وحسابی ماشین کثیف راشست.
ماشین با اینکه سردش شده بود امّا تحمل کرد تا اینکه خیلی خیلی
تمیز و پاکیزه شد.
پدر وقتی ماشین تمیز را دید خیلی خوش حال شدواز پسرش تشکّر
کرد وصورتش را بوسید.حالا که باران هم بند آمده بود پدر سر کار رفت.
مسافرها دلشان می خواست سوار ماشین تمیز شوند.پدرمردم زیادی
را به مقصدرساند وحسابی پول بدست آورد.او یک تصمیم خوب گرفت.
او وقتی به خانه رسید به زن وپسرش گفت :من تصمیم گرفته ام هر
روز ماشینم را تمیز کنم چون پاکیزگی نشانه ی ایمان است و خداوند
روزی و برکت افراد پاکیزه و با ایمان را زیاد می کند. همه از تصمیم
خوب پدر خوشحال شدند.
از سیما شمال نصب