امید خودش میدانست که با بقیه بچههای کلاسشان فرق دارد. در کلاس وقتی که معلم یا بچهها چیزی را از روی کتاب درسی میخواندند، امید گیر میکرد و نمیتوانست پابهپای بقیه متن درس را دنبال کند. او هرچه در خانه تمرین میکرد، باز هم در نوشتن بعضی از کلمهها مشکل داشت. امید کلاس دوم بود، اما حتی بعضی از کلمات ساده را نمیتوانست بنویسد یا بخواند. او از این موضوع خیلی ناراحت و غمگین بود و همیشه با خودش دعوا میکرد، چون فکر میکرد که بچه کندذهن و نادانی است. یک روز تصمیم گرفت همه شهامتش را یکجا جمع کند و راجع به این مشکل با مادرش حرف بزند. مادرش هم که متوجه شده بود هرچه با امید در خانه تمرین خواندن و نوشتن میکند باز هم مشکل پسرش حل نمیشود، تصمیم گر...